و همین طور ترانه که هی ناتمام ...
همیشه وقتی روی ریل زندگی ، به سوی روزمرگی پیش می روم یک اتفاق خاص می افتد. وقتی کم کم می روم که بروم توی لاک افسردگی خودم و غصه بخورم و خاکستری بشوم، یک مداد رنگی می آید و یادم می آورد به تعلقات خاک گرفته ام رجوع کنم و فراموش شان نکنم. یک مداد رنگی پررنگ، با ریش های بلند، وسط پله های دانشکده. یک آدم پر از ذوق : )
***
این وبلاگ ، با نوشته های کهنه ی خاطره انگیزش گریه ام را در می آورد. دلتنگی های مرده را یادم می آورد. غصه ام می گیرد. من را می برد به حال و هوای روزهای داغ نوجوانیم و هیجان ها و شور و شعف های آن موقع ها توی دلم غوغا می کند و دلم می خواهد خودم و همه ی غم های شاعرانه م را توی بغلت بیندازم. یادم می آید... بغل تو گرم بود. عمیق و آرام بخش بود. منشا تندِ عطر محو و ملایمی بود که همه جا مثل مه می پیچید... و هیچ وقت از استشمامش سیراب نمی شدم...
بغل تو خوب بود. شیرین بود. لطیف بود. و هرچند من از زهرای آن روزها کلی بزرگتر شده ام، معلم شده ام، دانشجو شده ام ، خانوم شده ام، اما احساسم در برابر تو همان شکلی ست. همانجور کودکانه و ناشیانه در عشق. هیجان زده در شور. حس کوچکی و بچگی و جو... بی خیال!
نمی دانم یادت چرا انقدر خوب می تواند گریه ام را در بیاورد! فاصله اگر از جنس زمان باشد دیگر وصالی در کار نیست. کاش می شد تُوی آن روزها را با همان عطر و همان حس و همان برق چشم ها از ورای سال های سپری شده بیرون کشید و بغلت کرد.
دیگر مال مال خودم نیستم. آدم دیگری آمده که مال او شده ام. پریشب با هم توافق کردیم که گاهی هم مال هم نباشیم. مال مال خودمان شویم. مثل الآن . مثل الآن که نشسته ام دارم تند و تند وراجی های ذهن آشفته ام را تایپ می کنم. برای یک شاعر، برای یک نویسنده تنها بودن موهبت نابی ست. مال مال خود بودن اتفاق لازمی است.
دست خودم نیست. آلودهی زندگی شدن اتفاقی بود که بالاخره یک روز باید برایم می افتاد. من بیش از حد توی خودم بودم. هرچند لحظات خاصی بود، اما حالا دیگر یکی هست که مرا از توی خودم بیرون می کشد. به اندازه ی کافی خیلی چیزها را تجربه کرده ام. دلم مردن می خواهد.
همین .